اذا وقعت الواقعه
قبل از واقعه:
از چند ماه پیش تر زندگی مشترک آقای جیم و بانو بعد از مشخص شدن تومور مغزی بانو وارد مرحله ی جدیدی شد. آزمایشها و ام آر آی های مختلفی انجام شدند تا رسید به اینجا که تومور خوش خیم هست و در حال رشد باید هر چه زودتر عمل شود... حال من در این چند وقت؟شناور در بهت و گیجی و اندوه و بیهودگی. ورد زبانم؟ با چیزی که طاقتش را ندارم به امتحانم نکِش/نکٌش.
خدا به موسی می گوید با زبانی دعا کن که با آن گناه نکرده باشی، با زبان دیگران... و من به این دعای دیگران در زندگی ام اعتقاد زیادی دارم، برای همین می خواهم برایم/برایمان دعا کنید... تا این مرحله ی سخت و حساس هر چه زودتر تمام بشود... لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم...
حین واقعه:
نشسته ام روبروی آینه و دارم موهایم را از ته می زنم، «عشق می گوید به گوشم پست پست/صید بودن خوش تر از صیادی است»
بعد از واقعه:
برایت کتاب می خوانم، آرام و آرام، انگاری که زمان متوقف شده باشد در لحظه: «من از پناه پشته های مرگ باز می آیم و اکنون برمی آیم با تو به روی زندگی، به وجد و اشتیاق. من مرگ را با تو پشت سر می گذارم و باز متولد می شوم. وه که چه خوش آمدی و چه به هنگام و گاه. من تو را لمس نمی کنم، من تو را زیارت می کنم. تو بوی بهشت با خود داری.»
تو برایم زمزمه می کنی از زمان بیهوشی ات، می گویی «می دیدم که دارم در قطاره ی علی ابن ابی طالب بازی می کنم چونان کودکان، آب بازی می کنم در کنار یاسین و حسون...» و من گریه می کنم از شوق کلماتی که نام علی ابن ابی طالب را دارند...