دوست نادیده ای برایم نوشته بود:«دقیقا توی ذهن من شما شبیه یه مداحی سوزناک ترکی هستید.»، و من به همه ی نوحه های ترکی تاریخ فکر می کنم که دوست داشتم جایشان زندگی کنم و سینه به سینه جاری شوم در میان نسل های مختلف، و چه لذتی بالاتر از این!
دوست نادیده ای برایم نوشته بود:«دقیقا توی ذهن من شما شبیه یه مداحی سوزناک ترکی هستید.»، و من به همه ی نوحه های ترکی تاریخ فکر می کنم که دوست داشتم جایشان زندگی کنم و سینه به سینه جاری شوم در میان نسل های مختلف، و چه لذتی بالاتر از این!
همیشه خیال می کردم در زندگی ام خیلی چیزها، خیلی اتفاقات، خیلی آدم ها هستند که رهایشان کرده ام و از دستشان جیم زده ام. در خیال خودم آنها را گذاشته ام و رفته ام به تبت تنهایی خودم و گم و گور شده ام، به ماداگاسکاری که توی ذهنم ساخته ام گریخته ام و مثل هیولای دریاچه ی لاک نس یک جایی داخل دریاچه، خودم را پنهان کرده ام، چه خیال باطلی؟ حقیقت این هست آنی که در طی همه ی این سال ها وانهاده شده بود من بودم، آقای جیم.*
* از نوشته های آرشیو وبلاگ نمی دانم چندم قبلی
«کجاست مرگ که ما را ز زندگی برهاند؟»*
آقای جیم، راه می رود و همین را با خودش تکرار می کند، بی هیج پاسخی.
آقای جیم خسته است، خیلی هم خسته است.
*از شهریار