خیلی سال پیش تا الان، وقتهایی که زمانه دلم را به درد می آورد، وقتهایی که از دست خودم ناراحت می شدم، می رفتم به کنج تنهایی خودم، جیم می زدم به جزیره ی سرگردانی ام و پناه می بردم به دنیای آرامش بخش سه ضلعی «علیرضا قربانی»، «افشین یداللهی» و «فردین خلعتبری»، اصلا عشق «علیرضا قربانی» از همان شب دهم افتاد به دلم، شروع می کردم به تکرار واژگان «من حادثه بر دوشم، من عشق نمی دانم، در هیچ تمامم کن...» بعد می رسیدم به «من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی»، و رها می کردم خودم را با « من و رسوایی و این بار گناه، تو و تنهایی و آن چشم سیاه»
امروز هم یکی از آن روزهای تلخ آقای جیم هست، با این حجم از اندوه چه باید کرد وقتی که سال 95، انگاری خیال تمام شدن را ندارد؟