«از زندگی بی حاصلی که دارم بیزارم. نسبتا زیاد چیز می خوانم ولی عطش دانستن با این قطره ها سیراب نمی شود. از طرف دیگر دست و بالم برای نوشتن بسته است. مثل آدم چلاقی هستم که پیوسته در آرزوی راه پیمایی است. در دلم هزار آشوب است که راهی به بیرون نمی یابد. آتشی است که زبانه نکشیده می افسرد. تنها مرا می سوزد و سوختنی است که هیچ روشنی ندارد.»
سوگ مادر، نوشته شاهرخ مسکوب، نشر نی، صفحه ی 26
+ وقتی از گذشته می خوانم دائما به یک اسم می رسم: «مرتضی کیوان»، مرتضی کیوانی که برای همه ی دوستانش پناه بود و به دردهای همه گوش می داد و سعی می کرد باری از دوش آدم ها بردارد، دست و دل باز بود و می توانستی به عنوان یک رفیق رویش حساب باز کنی، که تنها غیر نظامی بود که در کودتای 28 مرداد اعدام شد، و آن وصیت نامه ی درخشان و عجیب و غریب را در آخرین لحظه ها نوشت، چقدر باهاش احساس نزدیکی می کنم، با اینکه ندیده امش، با اینکه عمر کوتاهش اجازه نداد که به عنوان یک چهره ی برجسته ی ادبی مطرح شود اما خیلی ها را بالا کشید و در نگاه خیلی از آدم های افرادش تاثیر گذاشت، ای کاش زنده می ماند و می توانستم از نزدیک ببینمش.